داستانک
دیوار زخمی
پسر بچهی شروری بود که دیگران را با سخنان زشتش خیلی
ناراحت میکرد. روزی پدرش جعبهای پر از میخ به پسر داد و به او گفت: هر بار که
کسی را با حرفهایت ناراحت کردی، یکی از این میخها را به دیوار بکوب.
روز اول، پسرک بیست میخ به دیوار کوبید. پدر از او خواست تا سعی کند تعداد دفعاتی که دیگران را میآزارد، کم کند. پسرک تلاشش را کرد و تعداد میخهای کوبیده شده به دیوار کمتر و کمتر شد.
یک روز پدرش به او پیشنهاد کرد تا هر بار که توانست از کسی بابت حرفهایش معذرتخواهی کند، یکی از میخها را از دیوار بیرون بیاورد.
روزها گذشت تا اینکه یک روز پسرک پیش پدرش آمد و با شادی
گفت: بابا، امروز تمام میخها را از دیوار بیرون آوردم!
پدر دست پسرش را گرفت و با هم به سمت دیوار رفتند، پدر نگاهی به دیوار انداخت و
گفت: آفرین پسرم! کار خوبی انجام دادی. اما به سوراخهای روی دیوار نگاه کن. دیوار
دیگر مثل گذشته صاف و تمیز نیست. وقتی تو عصبانی میشوی و با حرفهایت دیگران را
میرنجانی، آن حرفها هم، چنین آثاری بر انسانها می گذارند. تو میتوانی چاقویی
در دل انسانی فرو کنی و آن را بیرون آوری، اما هزاران بار عذرخواهی هم نمیتواند
زخم ایجاد شده را خوب کند...
عصبانیت
مرد
در حال تمیز کردن اتومبیل تازه خود بود که متوجه شد پسر ٥ ساله اش تکه سنگی
برداشته و برروی ماشین خط می اندازد.
مرد با عصبانیت دست
کودک را گرفت و چندین مرتبه ضربات محکمی بر دستان کودک زد بدون اینکه
متوجه آچاری که در دستش بود، شود .
در بیمارستان کودک به
دلیل شکستگی های فراوان انگشتان دست خود را از دست داد .
وقتی کودک پدرخود
را دید، با چشمانی آکنده از درد از او پرسید: پدر انگشتان من کی دوباره رشد
می کنند؟
مرد بسیار عاجز و
ناتوان شده بود و نمی توانست سخنی بگوید ، به سمت ماشین خود بازگشت و شروع کرد به
لگد مال کردن ماشین.
و با این عمل کل ماشین
را از بین برد و ناگهان چشمش به خراشیدگی که کودک ایجاد کرده بود خورد که نوشته
بود
:
دوستت دارم پدر !
عصبانیت و عشق
محدودیتی ندارند .